گاهی دلم برای کودکیم تنگ میشود برای بچه بودنم برای لحظه های بی دغدغه خندیدنم
وقتی بچه بودم همیش ازین ک انقدر زود بزرگ شوم میترسیدم
با گذشتن هرلحظه تغییرات را حس میکردم اما میدانستم مقاومت دربرابر آن هیچ فایده ای ندارد
حالا سه ماه دیگر بیشتر نمانده(اردیبهشتیم) تا هجدهمین شمع سال های زندگیم را هم فوت کنم
و ب خاطرات بسپارم سالی را که فقط با کتاب پر شده بود وسوال و تراز و کنکور
اصلا هرروزش با موضوع کنکور شروع میشد
بنظرم حتی با کنکور هم میشود شاد بود اما دلم برای مسافرت برای دورهم جمع شدن با دوستانم حتی برای یک لحظه بی دغدغه بودن خیلی تنگ شده
این فصل از رمان زندگیم را با یک مدادو چهارگزینه مینویسم برای آینده ام ویافتن رویاهایی که موضوع فصل های دیگر رمان زندگیم است
(خب دیگه اینم حرفای من
دیگه برم بدرسم واس پایان خوش قصم)
مواظب خوبیاتون باشین مهربونا...
دلم واس زنگ ورزشای مدرسمون تنگ شده یادش بخیر دیگه ورزش نداریم حال نمیده
من دلم فوتبال میخواد...
بیخیال پاشیم بریم بدرسیم...