” بابام خیلی فقیر بود، من هم خیلی کوچک. او صبح به صبح من را به ایستگاه راه آهن میبرد و در شلوغی جیب مردم را میزد بعدش هم قاچاقی میپریدیم پشت قطار و به شهر بعدی میرفتیم. روزی که مأمورها دنبالمان کردند پدر من را پرت کرد پشت قطار اما خودش هر چه دوید و دستش را دراز کرد نتوانست میله قطار را بگیرد. همانطور که نفس نفس میزد قلبش گرفت و روی ریلها افتاد و جانش در رفت…
میدانم که زندگی خوبی برای من نساخت اما هیچوقت یادم نمیرود که هرچه توان داشت را برای من گذاشت.” – نویسنده ناشناس …..
در ادامه با ما همراه باشید...